علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

وقتی فهمیدم دندون دراوردی

چند روزی میشد که جای دوتا دندون پایینیت سفید شده بود و دندون سمت راستیت بیشتر من فکر میکردم دندون در اوردی اما خبری نبود تا اینکه یکم آذر دستم رو گذاشتم که ببینم چه خبره که فهمیدم واااااااااااااااااای چی بود یه چیز تیز یعنی درست فهمیدم باورم نمیشد به مادر جون گفتم حرفمو تایید کرد بعد بابا که اومد زود خبرش کردم و حرفمو باور کرد اما اونقدر زوق ذده بود که بهش گفتم:دستتو بشور تورو خدا خودتم باید ببینی چقدر بامزس بابا هم این کارو کردو و وقتی دستش به دندونت خورد نمیدونی چه حالی شد و گفت:آره دندون در اورده ،مادرجون رو سرت کشمش ریخت وگفت:باید برات شیرینی بگیریم اما فرصت نشد وبابا همش سر کار بودو خسته میومد اونقدراین دستو اون دست کردیم که محرم شد ان...
11 آذر 1390

امپارطور دخمل شده

سلام مامانی معذرت میخوام من قصدم توهین به پسمل بودنت رو ندارم ولی آمل که بودیم همه میگفتن بیا چادر سرش کنیم ببینم چه طوری میشه فدات بشم که همه چیز بهت میاد اینجا هم خاله نرگس اینطوریت کردو منم ازت عکس گرفتم بزرگ که شدی اگه ازش خوشت نیومد میتونی این پستو پاک کنی نبینم ناراحت بشی... تو پسمل گل مامانو بابایی زیاد خوب نشده چون از چادر اصلا خوشت نیومده بودم حتما میگفتی مگه من دخملم ای خاله های بد چی کارم کردید بزارید بزرگ بشم ...
9 آذر 1390

ادمه ی ماجرای سینه خیز رفتن

فدات بشم مامان که اینقد بامزه شدی همه 4دستو میرن تو سینه خیز .اولین بار که این کارو کردی باورم نمیشد گفتم:شاید خطای چشم باشه واسه همین یه چیزی گذاشتم جلوت و تو تمام سعی خودتو کردی و رفتی گرفتیش بازم باورم نمیشد و همون کارو تکرار کردم و این بار اون وسیله رو دور قرار دادم و بازم رفتی و گرفتیش و همون موقع به بابایی گفتم:حسن ....حسن ...نگاه کن...نگاه کن....وای حسن...تورو خدا نگاه کن...بابا داشت نگاه میکرد ولی من با کلی ذوق فقط میگفتم نگاش کن...نگاش کن بعد که گرفتمت بغلو بوسیدمت یهو خیلی عمیق و جدی نگام کردی و بعد ازچند ثانیه خندیدی دوباره این کارو کردی و چند بار پشت سر هم این کارو تکرار کردی و من بازهم به بابایی گفتم:ببین داره چه طوری باهام باز...
9 آذر 1390

نامه ی مامان به خدا

سلام خدامن خوبی؟ولی حال من اصلا خوب نیست تو که  خودت بهتر میدونی ...علی مرتضی نزدیک سه هفتس که مریضه اصلا سابقه نداشته تا 8 ماهگی هیچ وقت مریض نشده بود اما الان با این مریضیه طولانیش همه رو نگران کرده هر دکتری بردم دارو داده ولی هنوز خوب نشده.میدونم این یه امتحانه ولی آخه چه امتحان طولانی ای باور کن بعضی وقتا بدجوری غصم میگیره ...مگه نمیگن هرکسی رو با توجه به ظرفیتش امتحان میکنی آخه ظرفیت منم به اندازه ی همین دوهفتس دیگه . دستام از بس تو سرما و آب سرد لباسای علی مرتضی رو شستم  خشکو پوس پوسی شدن ناراحت نشی ها من راضیم ولی به خاطره علی مرتضی میگم... درسته هنوز یه ماه نشده که منو مادرجون با کلی زحمت خونه رو شستیم ولی امپراطور به ...
8 آذر 1390

جریان رفتن به دکتر

قند عسلم علی مرتضی جانم   اول از همه از خدا ممنونم که جواب نامه ی دیروزمو داد و امروز حالت بهتره دوروز پیش که رفتیم پیش دکتر ملک آسا  نوبت گیرمون نیومد منشی بداخلاق دکتر میگفت:تا چند ماه دیگه نوبت نداری و خیلی بد حرف میزد نزدیک بودمنو بابا باهاش درگیر بشیم هرکاری کردیم حاضر نشد نوبت بهمون بده توهم که حالت بد بود وبیحال بودی ولازم بود حتما اون روز بری پیش دکتر،نمیدونستم باید چه کار کنم مث گیجا به بابا نگاه میکردم دلم واسه این بدشانسیت میسوخت .   همین طور نشسته بودیم تا شاید بین مریضا ردمون کنه که دیدم پدر جون صدام کرد یه خانمی رو بیرون نشونم دادو گفت:این خانمه میگه یکی هست که نوبت آزاد میفروشه...
8 آذر 1390

امپراطور سینه خیز میرود

سلام نانازیه مامان بالاخره وقت کردم این اتفاق تاریخی رو ثبت کنم تو خوشکل مامانی 90/8/7 روز ازدواج امام علی (ع)و حضرت فاطمه(ص)سینه خیز رفتن رو شروع کردی... وااااااااااااااااای بیدار شدی من باید برم تا بعد که فرصت کردم میام بقیشو مینویسم.تو هم بد موقع حال مامانو میگیری هاااااااااااا ...
8 آذر 1390

ما اومدیم

سلام به همه ی دوستایی که در نبود منو علی مرتضی بهمون سر زدن و برامون پیام گذاشتن .سفر ما روز یکشنبه تموم شد و برگشتیم خونه اتفاقات خوبم زیاد افتاده که بعدا مینویسم فعلا سرم زیاد شلوغه تابعد ...
3 آذر 1390